modara



دروغ ستیزی در قاموس شهر هرت

قصه های شهر هرت/قصه شصت و نهم

شهر هرت در زیر سلطه جهنمی هردمبیل خودکامه روز به روز بیشتر در منجلاب فساد و پلیدی از جمله دروغ و ی و عوام فریبی فرومی رفت. به تدریج خوی دروغگویی در شهر هرت به گونه ای نهادینه شده بود که تقریباً هیچ کس حرف دیگری را بویژه وعده های مسئولان را نه تنها باور نمی کرد،که عکس آن را راست می دانستند!

آش فساد کم کم به قدری شور شد،که روزی جمعی از درباریان به حضور اعلی حضرت هردمبیل باریافتند و با ظرافت های خاصی به خاک پای ملوکانه معروض داشتند:

اعلی حضرتا! سایه بلنداختر شما بر سر تک تک رعایای این مرز و بوم گسترده است و همه مردم شبانه روز مشغول دعاگویی به ذات ملوکانه هستند. ولی مسئله ای که ما را دلمشغول می دارد ،رواج دروغ و فریب در همه سطوح اداری و اجتماعی و.جامعه است. مردم به جایی رسیده اندکه اگر حکومت ماست را هم سفید بداند،مردم در سفیدی ماست هم شک می کنند!

هردمبیل که طاقت کمترین انتقاد را هم نداشت،بر سر درباریان فریاد کشید:

خب! راه حل شما چیست؟ چه کنیم که این رعایای احمق حرف های ما را باور کنند؟

به عرض رساندند: کافی است ذات ملوکانه به همه درباریان و وزرا و حاکمان و نیز همه رسانه ها دستور بفرمایند که از این پس در انتشار خبرها و مطالب از بیان دروغ پرهیز کنند!

هردمبیل با تفرعن و ناراحتی پذیرفت و گفت:

از قول من به همه مسئولان ابلاغ کنید که از این لحظه دیگر دروغ نگویند!

از این قول و قرار چند روزی گذشت و فرمان ملوکانه با آب و تاب زیاد مکرّراً در رسانه ها منتشر شد.

هفته ای نگذشته بود که کارگران کارخانه گونی بافی که شش ماه حقوق نگرفته بودند،جلوی کارخانه تجمّع کرده و خواهان دریافت حقوق و دستمزد خود شدند. از آن جا که کارخانه متعلّق به یکی از شاهزادگان بود،این تجمّع توسط نیروهای گارد سلطنتی با خشونت سرکوب شد. خبر این رویداد در هیچ رسانه بازتاب نداشت،زیرا همه از خشم دربار می ترسیدند. ولی چون تعداد کارگران زیاد بود،خبر این سرکوبی دهن به دهن به گوش بیشتر مردم رسید. وقتی حکومت دید خبر در سطح شهر منعکس شده و نمی توان بیش از این بر آن سرپوش گذاشت.بنابراین روز بعد اجازه دادند رسانه ها در یک خبر چند خطی بنویسند:

چند روز پیش عدّه ای فریب خورده از عوامل بیگانه و مزدور اجنبی پرست با تحریک دشمنان قصد اغتشاش و تخریب اموال عمومی را داشتند که با هوشیاری نیروهای گارد سلطنتی هسته اصلی آنان فروپاشیده و سران اغتشاشگر دستگیر و به مراکز قضایی تسلیم شدند!

بازتاب این دروغ واضح همه تبلیغات دروغ ستیزی دربار را نقش بر آب کرد. بنابراین باز هم چند نفر از بزرگان دربار به پیشگاه ملوکانه شرفیاب شده و این بحران تازه را به عرض رساندند. ذات ملوکانه فرمودند:

درست است که ما فرمودیم کسی دروغ نگوید،ولی جایی که آبروی نظام مطرح است،هیچ کس حق سیاه نمایی و تشویش اذهان عمومی را ندارد! اگر این گروه کارگران به شدّت سرکوب نمی شدند،امروز شاهد ده ها مورد مشابه بودیم .از این گذشته این گونه اغتشاشات مایه بهره برداری دشمن می شود،لذا باید هر گونه فتنه براندازی با قدرت و شدّت سرکوب کرد!

نفس ها در سینه ها حبس شد و دیگر هیچ کس هیچ نگفت.

باز هم چند روزی گذشت. روزی یکی از شاهزاده ها در شکارگاه با سرمستی و بی احتیاطی به جای شکار حیوانات ،چند نفر از روستاییان مظلوم را کشت!

خبر آن بلافاصله در روستا و شهر دهن به دهن پخش شد. حکومت به منظور جلوگیری از نشر خبر حتّی اجازه تشییع جنازه ها و برگزاری مراسم کفن و دفن آن ها را هم نداد. باز هم حکومت چند روزی نشر خبر را سانسور کرد. وقتی خبر در سطح شهر فراگیر شد،دیدند پنهان کردن آن امکان پذیر نیست،طی خبری کوتاه علّت کشته شدن این روستاییان بی گناه را درگیری های عشیره ای و قومی اعلام کردند!

کم کم طشت رسوایی حکومت و دربار فاسد از بام افتاد و همه مردم فهمیدند که سقف قدرت دیکتاتور بر ستون های دروغ و فریب و جنایت گذاشته شده و دیکتاتوری بدون دروغ و فریب پایدار نمی ماند .

این روزهای سیاه ادامه داشت تا این که!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

https://t.me/amotahar

تعدادی از کتاب های زیر تالیف <<سید علی رضا شفیعی مطهر>> موجود است.

علاقه مندان جهت تهیه می توانند با شماره های زیر تماس بگیرند.

ارسال کتاب به سراسر کشور رایگان است.

02144642331

09123491190

1- پرواز؛قطره قصه می گوید ( 6000تومان )

2- دل دیدنی های شهر سرب و سراب/ج2 (12000 تومان)

3- دل دیدنی های شهر سرب و سراب/ج3 (10000تومان)

4- دل دیدنی های شهر سرب و سراب /ج 4 (20000تومان)

5- شورا،م و مشارکت از دیدگاه امام علی(ع) (7000 تومان)

6- قصه های شهر هرت /ج2 (15000تومان)


دغدغه های هردمبیل

قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و دوم

#شفیعی_مطهر

سال ها از سلطنت ابدمدت قبلۀ عالَم و امید آدم و عالَم اعلی حضرت هردمبیل در هرت شهر می گذشت. کم کم رایحه ای از افکار نوین آزادی خواهی و دموکراسی از فرنگ می وزید و برخی جوانان درس خوانده را به جنبش های اعتراضی و حق خواهی فرامی خواند.

این حرکت ها روح و روان اعلی حضرت را می آزرد و ابشان را به یافتن راه حل هایی برای استمرار دیکتاتوری خود و فرزندانش برمی انگیخت.

روزی وزیر اعظم را فراخواند و از او خواست تا با کمک کارشناسان داخلی و خارجی برای رفع این مشکل چاره ای بیندیشند. وزیر اعظم پس از رایزنی های مفصّل با شبکه های امنیتی و نهادهای سرکوبگر خارجی سرانجام کارشناسی خبره و متخصّصی باتجربه از دیار فرنگ را شناسایی کرد و با صرف هزینه های سنگینی او را به عنوان مستشار ویژه به هرت شهر فراخواند. این کارشناس مدّعی بود که مبتکر نقشۀ راهی است برای خاموش کردن بارقه های آزادی خواهی در نهاد نسل های آینده ،بنابراین روزی او را به حضور اعلی حضرت برد تا نقشۀ خود را توضیح دهد و تشریح کند.

مستشار ویژه طرح خود را چنین تشریح کرد:

نکتۀ محوری طرح من بر دو اصل مبتنی است:

اصل اول نگه داشتن مردم در فقر و نیازمندی و مشغول کردن آنان به دوندگی شبانه روز برای به دست آوردن حد اقّل معاش و یک لقمۀ نان .

اصل دوم، موفّقیّت در بند اول ما را در تحقّق هدف بعدی یعنی بازداشتن مردم بویژه جوانان از مطالعۀ کتاب و اندیشیدن به ایده های متعالی دموکراسی و آزاداندیشی و.

دستاورد مهمِّ تحقّق این دو اصل برای ما این است که مردم هرت شهر اسیر یک بیماری روانی به نام <<توهُّمِ درماندگی آموخته شده>> بشوند. به دیگر سخن ما از کودکی <<درماندگی و نتوانستن>> را به مردم می آموزیم. در نتیجه مردم با وجود توانمندی و قدرت بی کران ضعف و درماندگی کاذب خود را به عنوان یک واقعیّت می پذیرند. آن گاه آنان ناگزیر می شوند به ساز ما برقصند و تسلیم محض فرامین ملوکانه باشند.

اعلی حضرت که معلوم بود عمق این حرف ها را نمی فهمد،پرسید:

بیشتر برای ما توضیح بده.درماندگی آموخته شده یعنی چه:

مستشار سعی کرد با چند مثال این پدیدۀ جهنّمی و مخدِّرِ اجتماعی را برای شاه تبیین کند. او گفت:

مثلاً فیل حیوانی تنومند و قوی است .اگر نخواهد از انسان اطاعت کند،انسان به هیچ وجه نمی تواند او را به تسلیم وادارد. فیلبانان برای تسلیم کردن او از دوران کودکی، توهُّم درماندگی را به او می آموزند. بدین گونه که در دوران ناتوانی و کوچکی پای او را با ریسمانی به ستونی استوار یا درختی کهن می بندند.او هر چه تلاش می کند،نمی تواند پای خود را از بند برهاند. به تدریج ناتوانی و درماندگی را به عنوان یک واقعیّت باور می کند.بنابراین وقتی بزرگ و نیرومند هم می شود،همچنان خود را از رهایی ناتوان می پندارد و درماندگی را باور می کند و در برابر هر فرمان صاحب خود ذلیلانه تسلیم می شود!

اعلی حضرت می دانند که پادشاه با همۀ کبکبه و دبدبه و نیروهای مسلّح خود قطره ای در برابر نیروی عظیم اقیانوس مردمی بیش نیستند،ولی این توهُّم درماندگی ،همۀ آنان را وادار به تسلیم می کند.

شاه با شنیدن این مثال کمی به وجد آمد و با ابراز ولع برای شنیدن بیشتر گفت:

خب، بعد؟

مستشار ادامه داد:

در مثال بعدی کارشناسان پنج میمون را در یک قفس بزرگ زندانی کردند و بر سقف قفس یک خوشۀ موز آویختند و زیر آن یک نردبان گذاشتند. پس از مدّتی به محض این که یکی از میمون ها برای برداشتن خوشۀ موز شروع به بالارفتن از نردبان می کرد، کارشناسان بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند. میمون ها احساس کردند بین ریختن آب سرد و بالارفتن از نردبان ارتباطی هست،بنابراین هر چهار میمون به میمون پنجم که مشغول بالارفتن از نردبان بود،یورش می آوردند و او را پایین می کشیدند.

بدین ترتیب هر میمونی که به نردبان نزدیک می شد،بر سر دیگر میمون ها آب سرد می ریختند و آنان، میمون بالارونده از نردبان را پایین می کشیدند.

روز بعد یکی از میمون های داخل قفس را با میمونی تازه عوض کردند. میمون تازه وارد که قانون قفس را نمی دانست،شروع به بالارفتن از نردبان کرد. ولی سایر میمون ها حتی بدون ریختن آب سرد بر سرشان،میمون تازه وارد پایین کشیدند. این تعویض میمون ها تکرار شد تا هر پنج میمون عوض شدند. بدین ترتیب هر میمون تازه وارد که می خواست از نردبان بالا رود،دیگران بدون این که علّت آن را بدانند، بی اختیار او را پایین می کشیدند. بدین گونه قدرت تفکُّر از آنان سلب شد و خود به خود مانع پیشرفت یکدیگر می شدند.

پادشاه با خوشحالی پرسید: خب،راهکار رسیدن به این اهداف چیست؟

مستشار توضیح داد:

طرح ما از دورۀ آموزش های پیش دبستانی و دبستان شروع شده و تا دانشگاه ادامه دارد. هدف اساسی و محوری همۀ آموزش ها بر پایۀ دو اصل فوق است.

ما باید به بچّه های مردم بیاموزیم که باید صد در صد تسلیم مدیران و معلّمان مدرسه باشند. جز کتاب های درسی را نخوانند و هیچ بحث غیردرسی در مدارس و دانشگاه ها مطرح نشود. حتی اگر معلّم نتیجۀ عمل ریاضی دو دو را پنج دانست،نباید هیچ دانش آموز و دانشجویی حتّی سوال کند!

باید سلطان را سایۀ خدا در زمین بدانند و اطاعت از اوامر ایشان را اطاعت امر خدا بدانند. هیچ کس حق ندارد در برابر اوامر و امیال ملوکانه <<امّا>> و <<اگر>> و.بگوید و انتقاد کند.

بدین گونه با اجرای موفّقیّت آمیز طرح های شیطانی و ضدّمردمی مستشار ، شاه موفّق شد با ت فرعونی* یعنی تربیت جامعه ای ذلیل و تسلیم و درمانده ،سال ها سلطۀ جهنّمی خود را بر مردم بیچاره تحمیل کند،تا این که.!!

---------------------------------------

* فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطَاعُوهُ ۚ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ (آیۀ 54)

و (به وسیلۀ این تبلیغات دروغ و باطل) قومش را ذلیل و زبون داشت تا همه مطیع فرمان وی شدند که آن ها مردمی فاسق و نابکار بودند.

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

https://t.me/amotahar


فریب پوپولیستی

قصه های شهر هرت/قصه هفتاد و سوم

مدتی بود از گوشه و کنار شهر هرت خبرهای ناگواری از حرکت های اعتراضی علیه خودکامگی اعلی حضرت هردمبیل به گوش می رسید و خاطر خطیر ملوکانه را می آزرد.

روزی درباریان را احضار کرد و علت این تظاهرات اعتراضی را از ایشان پرسید. اینان در پاسخ به شرف عرض ملوکانه رساندند که:

با توجه به پیشرفت های علمی و ورود رادیو به شهر، روز به روز دارد چشم و گوشمردم بویژه جوانان باز می شود و وقتی خبرهایی از آزادی بیان و قلم و.را از بلاد بیگانه می شنوند ،علیه خفقان و سانسور حاکم بر شهر هرت می شورند.

اعلی حضرت با ناراحتی و عصبانیت فریاد زدند:

فوراً داشتن و خرید و فروش این رادیوها را حرام و هر گونه استفاده از آن را ممنوع اعلام کنید.

درباریان گفتند: اعلی حضرتا! خودمان از راه رادیو شهر هرت داریم شبانه روز مردم را مغزشویی می کنیم،بنابراین نمی توانیم استفاده از رادیو را ممنوع کنیم.

شاه گفت: پس استفاده از رادیو دو موج و بیشتر را ممنوع کنید تا مردم نتوانند از رادیو های بیگانه استفاده کنند.

بدین ترتیب خرید و فروش و داشتن رادیو دوموج به بالا رسما ممنوع شد و از روز بعد هزاران رادیو ممنوعه را جمع آوری کردند و آن ها را به عنوان عامل نفوذ بیگانه در میدان شهر به آتش کشیدند.

دامنه این ممنوعیت ها کم کم به استفاده از تلویزیون،ماهواره،رایانه و اینترنت کشید و بتدریج همه را ممنوع اعلام کردند.

پس از مدتی باز خبرهایی از حرکت های اعتراضی به گوش اعلی حضرت رسید و خاطر ملوکانه مکدّر شد. لذا باز درباریان را احضار کرد و بر سرشان فریاد کشید که :

ای مفت خورهای درباری!شماها چه غلطی می کنید که نمی توانید جلوی یک مشت اغتشاشگر و مزدور اجنبی را بگیرید؟!

آنان ضمن عذرخواهی به عرض رساندند که ما بررسی کرده ایم. علّت تظاهرات و اغتشاشات اخیر مطالعه کتاب و رومه های خارجی و.است که جوانان را جسور و پررو کرده است.

شاه فریاد زد: همه را توقیف و مطالعه هر گونه کتاب ضالّه را ممنوع کنید.

از فردا ماموران شروع به بستن رومه ها و کتابخانه ها و کتابفروشی ها کردند و هر کس را مشغول مطالعه می دیدند به عنوان مطالعه کتب ضالّۀ مضلّه دستگیر و زندانی می کردند.

کم کم دامنه ممنوعیت ها به تدریس در دانشکاه ها و مدارس رسید و تورّم کیفری باعث انباشته شدن پرونده های مجرمانه در محاکم عدلیه شد و همه زندان ها را از جوانان روشنفکر پر کردند.

این سرکوب ها مدتی شهر را آرام کرد. ولی کم کم حرکت های اعتراضی تازه ای شروع شد. پس از بررسی معلوم شد که با توجه به فراگیرشدن دایره ممنوعیت ها و ممنوع شدن همه چیز مردم بویژه کودکان و جوانان می پرسند پس در ساعت های فراغت چه کنیم؟

وقتی این مسئله در سطوح بالای مدیریتی شهر هرت مورد بررسی قرار گرفت ،پس از بحث های زیاد به این نتیجه رسیدند که بازی فوتبال را به عنوان آلترناتیو همه این فعّالیّت های ممنوعه در بین مردم بویژه جوانان رایج کنند.

بدین وسیله عادت به بازی فوتبال را با موفبقیّت نهادینه کردند و با رواج این بازی در همه محلّه های شهر بتدریج جایگزین همه ممنوعیّت ها شد.

این راه حل موفّقیّت آمیز موجب سرور خاطر اعلی حضرت شد.

سال ها با خوشی و امنیّت گذشت.تا این که نسل نو پای به عرصۀ جامعه گذاشت. این نسل جدید ممنوعیّت ها و سانسورهای شدید را برنمی تافتند.اینان گرد شخصیّتی فرزانه به نام فاضل اندیشمدار جمع شده و کم کم داشتند به حرکتی عظیم علیه دربار تبدیل می شدند.

بنابراین باز هم شاه نگران، درباریان را فراخواند تا مشکل جدید را حل کنند. اینان به عرض رساندند:

این حکیم فاضل در بین مردم نفوذ زیادی دارد و بازداشت و زندانی کردن او به اغتشاشات جدید دامن می زند.

شاه پرسید: پس چه کنیم؟

به عرض رساندند که : صلاح را در این می دانیم که فعلاً مدّتی همین حکیم را به عنوان صدراعظم منصوب فرمایید ولی ما همه توان خود را بسیج می کنیم تا عملاً برنامه های او با شکست روبه رو شود. بدین ترتیب از محبوبیّت او کاسته شده و مردم از گرد او پراکنده می شوند. سپس با یک کودتا او را خانه نشین و منزوی و حتّی زندانی می کنیم.

شاه این پیشنهاد را پذیرفت و روز بعد او را احضار کرد و به عنوان صدراعظم برگزید .

فاضل اندیشمند روز دوم صدارت خود طی فرمانی همه ممنوعیّت های پیشین را لغو و استفاده از همه چیز را آزاد اعلام کرد.

تحلیل او و هوادارانش این بود که این فرمان با استقبال پُرشور مردم روبه رو خواهد شد؛ ولی از آن جا که مردم عادت به استفاده از آن ها را فراموش کرده و به بازی فوتبال معتاد شده بودند، همچنان بازی فوتبال را بر همه فعّالیّت های سابق ترجیح می دادند.

این حکیم و یاران اندکش هر کاری کردند نتوانستند مردم را از بازی فوتبال بازدارند و به مطالعۀ کتاب و رونه و رایانه و اینترنت و.عادت دهند. ناگزیر او طی فرمانی بازی فوتبال را ممنوع اعلام کرد تا مردم بویژه جوانان به مطالعه و فعّالیّت های فرهنگی روی بیاورند.

ولی مردمی که سال ها اعتیاد به فوتبال را جایگزین مطالعه و سایر کارهای فرهنگی کرده بودند،سعی کردند این بازی را به طور محرمانه انجام دهند.از آن جا که این بازی به زمینی بزرگ نیاز دارد ،امکان برگزاری آن به طور محرمان امکان پذیر نبود.

لذا این دفعه با کمک و تحریک ماموران درباری طی یک حرکت عظیم با کودتایی تلخ صدراعظم فکور و دلسوز را سرنگون و خانه نشین کردند و روز بعد پیروزمندانه با جشن و هلهله ،میدان های فوتبال را بازگشایی و بازی هایی شکوهمندانه به راه انداختند!

بدین وسیله بازی فوتبال باطل السّحر همۀ مشغولیّات و فعّالیّت های مفید فرهنگی شد!

تا این که.!!

#شفیعی_مطهر

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

https://t.me/amotahar


فریاد حلال،حلال!!

قصه های شهر هرت / قصه هفتاد و چهارم

#شفیعی_مطهر

در شهر هرت جوان راهزنی بود که ش می زیست و همۀ عمرش با کمک یارانش سرِ گردنه ها راه را بر کاروان ها می بست و اموال آنان را غارت می کرد.

روزی مادر مومن و پاکدستش به او گفت:

پسرم! من عمری پس از مرگ پدرت با کُلفَتی در خانه های مردم و با خون دل تو را بزرگ کردم که برای من و پدرت باقیات صالحات باشی!آخرش راهزن و شدی؟!

پسر پاسخ داد: مادر عزیزم!قربان آن دست های چروکیده ات بشوم! شما خود شاهد بودی که با چه زحماتی تا بالاترین کلاس های شهر درس خواندم.پس از فراغت از تحصیل به هر دری زدم ،هیچ کار شرفتمندانه ای پیدا نکردم.آیا به یاد نداری چه شب هایی گرسنه سر بر بالین گذاشتیم؟ سرانجام چون هیچ شغل شرافتمندانه ای نیافتم،ناگزیر دست به این کار لعنتی زدم!

مادر گفت: تو همۀ عمرت با نان حرام شکم مرا سیر کردی،لااقل برای مرگم کفنی با پول حلال تهیّه کن تا با خیال راحت بمیرم!

پسر گفت: چشم مادرجان! حتما!

روزی با یارانش اموال کاروانی را غارت می کردند،در اموال یک نفر کفنی یافت . در میان کاروانیان صاحب کفن را صدا زد. مردی شکم گنده با گردنی کُلُفت پیش آمد و گفت: من صاحب کفن هستم.

جوان پرسید: شما چه کاره ای که این همه مال و منال داری؟

گفت: من تاجر آهن هستم. زمانی صدها تُن آهن احتکار و انبار کرده بودم، یک شبه قیمت آهن دو برابر شد! در نتیجه من ظرف یک شب میلیاردر شدم!

جوان ضمن برداشتن کفن،از صاحب کفن پرسید:

من این کفن را برای مادرم لازم دارم .آیا این کفن حلال است؟

مرد خشمگینانه فریاد زد:

تو همۀ اموال ما را غارت می کنی،آن گاه می خواهی حلال هم باشد؟!

جوان راهزن با عصبانیّت تازیانه ای برکشید و به جان آن مرد افتاد و گفت:

آن قدر می زنمت،تا حلال کنی!

مرد تا مدتی درد تازیانه را تحمُّل کرد،ولی وقتی طاقتش طاق شد با التماس و عجز و لابه فریاد زد:

دیگر نزن! حلال است!حلال است! حلال!!

جوان کتک زدن را متوقّف کرد و کفن برداشت و برای مادر آورد و گفت:

مادرجان! بیا،این هم یک کفن حلال!

مادر گفت: پسرم! این کفن واقعاً حلال است؟

جوان گفت:

مادرجان! به خدا قسم،فریاد حلال،حلال صاحبش به آسمان می رفت!!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

https://t.me/amotahar


راه پولدارشدن در شهر هرت

قصه های شهر هرت/قصۀ هفتاد و هشتم

#شفیعی_مطهر

مرادبیک یکی از دانش آموزان تنبل و شرور و بداخلاق کلاس من بود. منِ معلّم با وجود تنگدستی و حقوق کم خیلی تلاش می کردم شاگردانم درسخوان،باسواد و ماهر تربیت شوند و بتوانند به درد جامعۀ فردا بخورند.

ولی مراد بیک با وجود این که از خانواده ای فقیر و تنگدست بود،اصلاً اهل درس خواندن و تلاش و کوشش نبود. همیشه با شیطنت و بازیگوشی، زمان را می گذرانید و نظم کلاس را برهم می زد.

بارها ناظم مدرسه می خواست او را به خاطر بداخلاقی از مدرسه بیرون کند،ولی من هر بار کوشیدم با وساطت ،نگذارم او از ادامه تحصیل بازمانَد.

روزی مسئلۀ <<علم بهتر است یا ثروت؟>> را به عنوان موضوع انشاء تعیین کردم و خودم شرح مفصّلی از مزایای علم و دانش و تحقیق ارائه کردم و از بچه ها خواستم با قلم خود در نکوهش مالدوستی و ارزش علم و دانش انشایی بنویسند.

همه دانش آموزان کوشیدند با قلمفرسایی سخنان مرا در ترجیح علم بر ثروت بیان کنند. تنها کسی که نوشته بود ثروت بهتر از علم است،مرادبیک بود!

آن سال به پایان رسید و مرادبیک مردود و ناگزیر از ترک تحصیل شد. من از سرنوشت و سرانجام بیعاری و بیکاری او نگران بودم.

سال ها گذشت. روزی در خیابانی داشتم پیاده به سوی مدرسه می رفتم. دیر شده بود،بنابراین تقریباً می دویدم. ناگهان یک خودروی پورشۀ نو جلوی پایم ترمز کرد. راننده با عینک دودی و تیپ کلاس بالا گفت:

بفرما! آقا معلم! سوار بشید برسونمتون!

من مردّد و هاج و واج مانده بودم که ایشان کیست. وقتی شگفتی مرا دید، عینک دودی را برداشت و گفت:

آقا معلّم! حالا دیگه شاگرد دیروزیتون رو نمی شناسید؟ من مرادبیک هستم!

من با حیرت درِ خودرو را باز کردم و سوار شدم. خودش وقتی حیرت مرا دید ،باب صحبت را بازکرد و شرح زندگی خودش از ترک تحصیل تا پولدارشدن را برایم تعریف کرد.

او گفت : آقا معلّم! دیدید توی این شهر هرت پول و ثروت بهتر از علم و دانشه؟ اگر من پدرخودمو درمی آوردم و شبانه روز درس می خوندم یه آقا معلّم مثل شما می شدم. حالا من به صد میلیارد میگم پول خُرد!

او ادمه داد: من در یک خانۀ هفتاد متری با پدر و مادرم زندگی می کردم و بیشتر روزها تا لنگۀ ظهر می خوابیدم. شغلی نداشتم و کاری هم بلد نبودم.
بعدازظهرها توی خیابونا ول می گشتم و پیاده می رفتم و چند نخ سیگار می کشیدم و از پشت ویترین مغازه ها به کفش و لباس ها نگاه می کردم ولی توان خریدنش رو نداشتم.
دچار افسردگی شده بودم . از بی پولی و بی کاری برای فرار از شرایط موجود قرص می خوردم!
تا این که یک روز یاد یه جمله ای افتادم که شما سرِ کلاس ما هی تکرار می کردین.

گفتم: کدوم جمله؟

گفت: یادتونه؟ هر وقت ما خیلی اظهار نومیدی می کردیم،شما می گفتین:
<<تغییر از درون خودتون آغاز میشه . اون بیرون منتظر معجزه ای نباشید. اون معجزه خودتون هستین!>>

من گفتم : آفرین پسرم! پس نکتۀ اصلی پیام منو درک کردی؟! فهمیدی که باید دستتو به زانوی خودت بگیری و تلاش کنی!

گفت: آقا معلّم! کدوم پیام؟ کدوم تلاش و کوشش؟! اگر من می خواستم مثل شما با تلاش و کوشش درس خوندن ترقّی کنم که مثل شما می شدم!

گفتم: پس از این جمله چه نتیجه ای گرفتی؟

گفت: هیچّی! در من جرقّه ای بوجود اومد,درونم ت خورد, گفتم دیگه بسه, چرا من ثروتمند نباشم؟باید یه کاری بکنم, نباید بنشینم, خلاصه باید از یه جایی شروع کنم, اما نه سرمایه ای داشتم, نه پس اندازی, و نه حرفه ای بلد بودم.

یه روز که داشتم مثل هر روز توی خیابونا ول می گشتم،یکی از همشاگردی های قدیمی رو دیدم که او مثل من مردود شده و ترک تحصیل کرده بود. کمی با هم حال و احوال کردیم و ازش پرسیدم:

تو هم مثل من بیکاری؟

گفت: نه،اتّفاقاً کار نون و آبداری پیدا کردم!

گفتم: میتونی واسۀ منم یه کاری بکنی؟

گفت: چرا که نه؟

گفتم: کارش سخته؟ روزی چند ساعت کار می کنی؟

خندید و گفت: مرادجون! کار من و صدها نفر مثل من اینه که هر وقت اعلی حضرت هر جا میخوان تشریف ببرن،ما دنبال ماشینش بدویم و واسش شعار بدیم!

گفتم: همین؟

گفت: بله، فقط همین! البته هر روز با دربار در ارتباط هستیم .هر وقت هر امری داشته باشن، باید دست به سینه و جان بر کف همۀ اوامر ملوکانه را با دیدۀ منّت اجرا کنیم.

گفتم: حقوقش چقدره؟

باز خندید و گفت: مثلاً چقدر باشه خوبه؟

گفتم: لااقل به اندازۀ حقوق آقا معلّممون باشه!

گفت: پسرجون! جون به جونت کنن،گدایی! با یه لقمه نون خالی خوردن عادت کردی!حقوق معلّمی هم شد حقوق؟

گفتم: پس چی؟

گفت: حقوق ماهانه ما به اندازۀ حقوق یه سال آقا معلّمه! تازه هر وقت اعلی حضرت در مراسمی سخنرانی داشته باشه ،ما اگر خیلی شورانگیز شعار بدیم،هدایا و اضافه حقوق هم داریم.

گفتم: مثل چی؟

گفت: مثلاً حوالۀ خودرو،سهام کارخانجات، خانه های لوکس و.

خلاصه فردای اون روز منو با خودش برد دربار اعلی حضرت و خیلی راحت استخدام شدم و الان چند ساله دارم با رفاه زندگی می کنم. چند ماهه این پورشه نو رو خریدم.یه خونه هم بالای شهر دارم و سهام چند تا از کارخونه های بزرگ رو هم دارم که ماهانه سودش رو به حسابم واریز می کنن!

همین طور داشت یک ریز از وضع زندگی اشرافی خودش واسم تعریف می کرد،که ماشین رسید جلوی مدرسه.گفتم :

پسرم! همین جا نگهدار!

در حالی که پیاده می شدم،با طعنه ازم پرسید:

آقا معلّم! راستی علم بهتر است یا ثروت؟!

گفتم : تا ما مردم توسعه نیافته باشیم، شهر،میدان جَوَلان هردمبیل ها و اعوان و انصار اونه! مگر این که.

گفت: مگر این که چی؟!

گفتم: عمری است دارم در کلاس ها همین سوالو پاسخ میدم.اگر تو یاد گرفته بودی،امروز اینجا نبودی!

خداحافظی کردم و درِ ماشین رو بستم و روانه کلاس شدم!

کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

https://t.me/amotahar


<<احساس>> و <<لباس>> !

قصّه های شهر هرت/قصّۀ 81

#شفیعی_مطهر

والاحضرت هردمبیلِ هفتم چند روزی بود که به عنوان ولیعهد تاجگذاری کرده بود. مردم دل خوشی از سلسلۀ هردمبیلیان نداشتند.هر روز نغمه هایی از مخالفت با این جایگزینی از سوی اقشار مردم به گوش می رسید.مردم می گفتند ما از رژیم هردمبیلیسم!! خسته شده ایم. دلمان خوش بود که هردمبیلِ ششم پیر و پایش لب گور است و به زودی با مرگ او از شرِّ رژیم هردمبیلیان آسوده می شویم. حالا هردمبیل با نصب ولیعهد بی کفایت و فاسد می خواهد این دلخوشی را نیز از ما بگیرد!

ماموران امنیّتی و جاسوسان درباری این احساس نفرت عمومی را به آگاهی شاه رساندند. روزی شاه به ولیعهد گفت:

من می دانم که مردم از دست ماها خسته شده اند. تو برای رفع نفرت عمومی و ایجاد محبوبیّت بین مردم از فردا ضمن دادن وعده های خوش به مردم،شروع کن به انتقاد از وضع گذشته ،تا بلکه مردم به امید ایجاد تغییر،تو و حکومت تو را بپذیرند.
بنابراین روزی با کمک درباریان و خانواده های لشکریان میتینگی در حمایت از ولیعهد جدید راه انداختند. ولیعهد طیِّ نطقی آتشین و شورانگیز ضمن انتقاد از شاهان گذشته به مردم قول داد که همۀ نابسامانی های گذشته را جبران و همۀ حقوق از دست رفتۀ مظلومان را از ظالمان پس خواهد گرفت!
در شهر هرت مرد حکیمی بود که کتابفروشی می کرد و خودش نیز برای روشنگری مردم کتاب هایی می نوشت.

روزی تعدادی از جوانان شهر گرد او جمع شدند و نظر ایشان را درباره آیندۀ شهر پرسیدند. او وقتی این شگرد جدید رژیم هردمبیلی را شنید،ضمن انتقاد از حکومت خودکامگی و هشدار به جوانان، این داستان* را برای ایشان بازگفت:
بنده خدایی از روستا گوسفندی برای فروش به شهر می برد.
به گردن قوچ زنگوله ای آویزان کرد و با طنابی گردن قوچ را به دم خرش بست و حرکت کرد.

بین راه ان زنگوله را باز کردند و به دم خر بستند و قوچ را بردند.
خر هم با چرخاندن دُمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود.

بعد از چند متر یکی از ان جلوی مرد روستایی را گرفت و گفت :

چرا زنگوله به دم خر بستی؟ کدام عاقل این کار را می کند؟
روستایی ساده پیاده شد. دید آن مرد درست می گوید.
گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم!
گفت : درست می گویی. من قوچی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی می برد.
خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت.
مرد روستایی خر را به سپرد و مدّتی را به دنبال گوسفند گشت.
اما خسته و نا امید به جایی که خر را به داده بود برگشت. دید اثری از خر و آن مرد نیست.
با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد.
بعد از طی مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کتار چاهی دید.
داستانش را برای آن ها بازگو کرد.
یکی از آن ها گفت : ان شاالله جبران می شود.

و ادامه داد: ما چند نفر تاجریم و تمام سکّه های ما در کیسه ای بود که افتاده در چاه.
چنانچه شنا بلد باشی در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور. ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو می دهیم.
روستایی ساده دل بار سوم هم گول ان را خورد و لباس خود را به ان داد و به ته چاه رفت بعد از کمی جستجو بیرون آمد، ولی نه اثری از ان بود نه از لباس هایش.

در اینجا حکیم در تبیین پند و پیام داستان افزود:

ما در سال های گذشته در زمان های مختلف با وعده و وعید های دروغین سُلطۀ خودکامگان و انی را تحمُّل کردیم!

اکنون ما مانده ایم و این لباس شرافت!

این بار اگر در این برهه از زمان گول این شازدۀ تازه به دوران رسیده و ان اطراف او را بخوریم، نه تنها <<احساسمان>>،که حتی <<لباسمان>> را از تنمان در می آورند!!
به همین سادگی!!
مراقب لباس تن خود باشیم!

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خرید اینترنتی وبلاگی که شبیه آن بهشت گم شده است مطالب اینترنتی اندَر زِنامه سحر وکیل زاده shimamohammadzade adabiat7 واحد توسعه تحقیقات بالینی آیت اله موسوی medaderangish کارشناس رسمی دادگستری - راه و ساختمان